
Hi چطورین قسمت چهارم دژاوو امیدوارم دوست داشته باشید نظر یادتون نره اگه فلوم ندارین فالوم کنید 🦋
پشتی ساختمون بیرون رفت و داخل حیاط پشتی شد. نمی شد اسمشو گذاشت حیاط پشتی. خیلی بزرگ تر از حیاط پشتی بود. شاید باغ پشتی؟ با قدمای محکم سمت سهانمودام رفت. درخت شکوفه های گیلاس مثل همیشه پا بر جا بود و روی اون آلاچیق کوچک اما فوق العاده زیبا ، دریاچه ی باغ و تمام چمنا گلبرگ های صورتی پخش می کرد. مخصوصا روی سهانمودام. تهیونگ نزدیک تر رفت. ایمان داشت که این طرح امپراتور و امپراتوریس بوده. رو به تابوت بزرگی که از برگ گل های صورتی پوشیده شده بود تعظیم کرد و احترام گذاشت. زیر لب زمزمه کردم : سرورم ، من اینجام. این چیزی بود که فقط تهیونگ و تنهاییش می دونستن. احترام عمیقی که برای صاحبان سهانمودام قائل بود. برای امپراتور ششم گوگوریو. چون وقتی شاهزاده بود... تهیونگ لبخندی زد. اسمش تهیونگ بود. شاهزاده تهیونگ. به دلیل پاکی و بزرگی امپراتور ، پدرش اسم شاهزادگی این امپراتورو روش گذاشته بود. شایسته ترین یاری رسان دنیا.
دعا کرد که امپراتور کمکش کنه فردی بزرگ بشه. مثل خودش. *** با سردرد از خواب بیدار شد. چند بار پلک زد و دوروبرشو نگاه کرد. سوار ماشین استاد کیم شده بود و... و نباید خوابش می برد و... و خوابش برده بود! با دستپاچگی دوروبرشو نگاه کرد. استاد کیم توی ماشین نبود. سعی کرد درو باز کنه اما نمی شد. چند باز نفس عمیق کشید. قفل درو باز کرد و بعد در باز شد. کجا بودن؟ قطعا استاد کیم برای استراحت توی راه توقف نمی کرد پس... سهانمودام. قبلا یک بار با اردوی دانشگاه اینجا اومده بود. یه قدم سمت ساختمون برداشت. ولی... درست بود که ماشین استاد کیمو همین طوری ول کنه؟ اصلا چرا استاد کیم بیدارش نکرده بود؟ برگشت سمت ماشین و در راننده رو باز کرد. قفلشو زد و درو بست. صدای تمام قفل هارو شنید که بسته شدن. هوفی کشید و با خیال آسوده سمت ساختمون رفت. این وقت شب باز بود؟ نباید به استاد کیو زنگ
می زد؟ نگهبانی خالی بود. آروم درو هل داد و داخل رفت. همه جا تاریک بود. بعد باید کجا می رفت؟ درست یادش نبود. شاید ، مستقیم؟ تا اونجا که یادش بود ، سهانمودام توی یه فضای باز قرار داشت. اشتباه اومده بود؟ :یا دزد! بگیریدشششش- ! لونا با وحشت دوید. دزد؟!؟! قبل از این که بفهمه قدم توی یه فضای باز گذاشته بود. لبخندی زد. درست بود. سهانمودام. نور ماه همه جا رو روشن می کرد. یکم طول کشید تا چشماش به تاریکی عادت کنه و فردی رو جلوی سهانمودام ببینه. یه نفر داشت دعا می کرد؟ جلو تر رفت. از پشت شبیه استاد کیم بود ولی... :آهای دزدددد! - لونا با تعجب برگشت. نور چراغ قوه هایی که تو صورتش افتاده بود باعث شد چشماشو ببنده. :یا! تو سعی کردی مخفیانه وارد اینجا بشی؟-
لونا به خودش اشاره کرد : من؟ مردی که لباس نگهبانی تنش بود جواب داد : آره تو! چشمای لونا گرد شد : نه من... مرد بهش اشاره کرد : بگیریدش! قبل از این که لونا هیچ حرکتی بکنه دو نفر بازوهاشو گرفتن. تقریبا داد زد : ولم کنین! من دانشجوی استاد کیمم! استاد! من همراه ایشون بودم! استاد استااد! نگهبان : صبر کنید ببینم ، تو دانشجوی ارباب جوانی؟ لونا نفس عمیقی کشید : ارباب جوان؟ صدای استادش از پشت سرش اومد : ولش کنید. همراه منه. تمام نگهبانا تعظیم کردن و دو تا نگهبانی که دستاشو گرفته بودن ولش کردن. لونا سمت استادش برگشت. تهیونگ سمتش رفت و لبخندی زد : این طور که من فهمیدم خوش خوابی و صدای جیغاتم بلندن. لونا با خجالت دستاشو جلوی دهنش گرفت. به استاد کیم نگاه کرد. اولین بار بود بدون عینک می دیدش. بدون عینک و البته با لبخند. +++
هیچ انسانی حق نداره فرصت زندگیو از انسان دیگه بگیره... *** چهار زانو روی زمین نشست و دستاشو به نرده های کوتاه پشت بوم تکیه داد. با لبخند کاروان هایی که برای تبریک تاجگذاری پدرش می اومدند از نظر گذروند. چندین ماه پیش وقتی پدربزرگش فوت شده بود همچنین اشتیاقی بین مردم و ساکنان قصر وجود نداشت و وقتی نمایندگان تمام کشور ها برای تبریک لبخندی زد. نگاه کردن مدل لباس های رنگارنگ هر کشوری براش خیلی جالب بود. کالسکه ها و طرز چیدمان کاروان ، زبان های مختلفی که از پایین به گوشش می رسید ، پرچم هایی که دونه به دونه از نظر می گذروند. همه براش تازگی خاصی داشتن. می دونست که دقیقا مثل بچه های 7 ، 8 ساله روی پشت بوم نشسته و داره کاروانا رو دید می زنه اما مهم نبود. این کار براش اونقدر هیجان داشت که نظر هیچ کدوم از نگهبانا یا خدمتکارا براش مهم نبود.
به دستور امپراتور برای هر کاروان استراحتگاهی جداگانه فراهم شده بود که توی هر کدوم غذای کشور خودشون سرو می شد و خدمتکارایی که مسلط به زبان همون کشور بودن برای خدمت گزاری آماده. صدای ندیمش دوباره مثل سوزن توی بادکنک خوشحالیش فرو رفت : بانوی من ، درست نیست شما اینجا بشینید ، شما الان... شاهزاده خانم لونا حرفشو قطع کرد : می دونم می دونم! من الان باید برم پایین و به سفیرا و شاهزاده ها خوش آمد بگم ، ولی توام می دونی از وقتی اینجا نشستم چند بار گفتی درست نیست اینجا بشینم؟ ندیمه سرشو خم کرد و عقب رفت. لونا دستشو زیر چونش گذاست و دوباره به پدیده ای که هر چند سال یک بار تکرار می شد چشم دوخت. براش مهم نبود اگه می گفتن شاهزاده خانم هان ندید پدیده اونا نمی تونستن درک کنن که شاهزاده خانم آدمه! : بانوی من پدرتون منتظر شمان- . آهی کشید : مشاور یی فان! حضور خودت اون پایین کافی نیست؟ منم باید بیام؟ یی فان : بانوی من ، شما شاهزاده خانمید اگه شما نباشید...
لونا حرفشو قطع کرد : می دونم! بی احترامیه! یی فان : پس بانوی من... لونا سرشو برگردوند تا پسرعموشو ببینه : به نظرت من به درد شاهزاده خانمی نمی خورم؟ من فقط می خوام از اینجا همه چیو ببینم! پدر هر روز میگه من باید شبیه تو باشم. تو به اندازه ی کافی کاروان خارجی دیدی که الان برات مهم نباشه؟ و بتونی بدون توجه به این همه شور و اشتیاق کار خودتو بکنی؟ قبل از این که مشاور یی فان جواب بده صدای مادرش تو گوشش پیچید : مشاور بیشتر از شما تجربه داره. با این که تفاوت سنیتون کمه ولی خب مشاور یی فان به کشور های بیشتری سفر کرده شاهزاده خانم. مادرش نزدیکشون اومد و بهش لبخند زد. لونا با لبخند از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد : مادر جان. ملکه دستای لونا رو به آرومی تو دستاش گرفت : منم وقتی بچه بودم روی پشت بومای کاهی می نشستم و کاروانایی که به هان می اومدن تماشا می کردم. لونا با تعجب مادرشو نگاه کرد : واقعا؟ حتی فکر این که یه دختر اشراف زاده با دامن ابریشمی گرون قیمتش به راحتی روی پشت بوم کاهگلی
بشینه و چیزی جز کثیف شدن لباسش براش مهم باشه عجیب بود. مادرش به کاروان طولانی که در راه قصر بودن نگاه کرد : حتی الانم از دیدنشون خسته نمی شم. دست لونا که تو دستش بودو گرفت و به سمت نرده ها کشوندش تا از خدمتکارایی که از زمان ورودش سرشون پایین بود فاصله بگیرن. به پایین نگاه کرد : راستشو بخوای هر وقت کاروان ها به هان میان آرزو می کنم که کاش ملکه نبودم و می تونستم با آزادی نگاهشون کنم. لونا ابروهاشو بالا برد : مادر ، فکر نمی کردم شما هم دوست داشته باشید ببینیدشون! مادرش خندید : وقتی به عنوان همسر ولیعهد انتخاب شدم ، یه بار که سفیرای بعضی از کاروان ها اومده بودن جیم شدم تا بتونم درست ببینمشون ، وقتی هم که تو به دنیا اومدی هر وقت کاروان هر کشوری به هان می اومد به بهانه یاد دادن آداب لباس پوشیدن و پرچم هاشون می آوردمت این بالا تا بهت نشون بدم! لونا با تعجب به مادرش خیره شد. مادرش بین بانوان دربار و اشراف زاده نماد آرامش بود. حتی فکرشم نمی کرد روزی قانون شکنی کرده باشه یا از قصر جیم شده باشه! به همین دلیل بود که لونا اعلی رغم
احساس ناخوشایندی که نسبت به خانواده ی سلطنتی و قصر داشت ، عاشقانه عاشق مادرش بود. شده بود پدرشو امپراتور صدا بزنه اما مادرش همیشه براش "مادر" بود نه ملکه. مادرش پرسید : لونا ، این کاروانی که رد میشن مال چه کشورین؟ لونا نگاهشو رو به پایین چرخوند. لباس های زیباشون و پرچم عجیب غریبشونو می شناخت. حتی تنها زبان خارجی بود که می دونست. چون مادرش یادش داده بود. لونا لبخند زد : گوگوریو. مادرش با لبخند دستشو فشار داد : آفرین. حالا بیا بریم پایین. نمیخوای با شاهزاده ی گوگوریو به زبان خودشون حرف بزنی و غافل گیرش کنی؟ لونا خندید : چرا. بریم. دست در دست مادرش از پشت بوم تنها ساختمون سلطنتی که حالت شیروانی نداشت پایین رفت تا به سفیر ها و شاهزاده ها خوش آمد بگه. در چنین روزی خوشحال بود. واقعا خوشحال بود. و تنها دلیلش شلوغ بودن قصر نبود. اینم نبود که پایان قسمت چهارم 🦋
برین پارت بعدی بخوانید پارت آخر نظر بزارین و زیر همین پارت فقط ی قلب بزارین تا خوشحالم کنید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههههههههه